شاید ما زندگی کردن را بلد نبودیم یا شاید دلخوش بودن را یا اصلا شاید درک کردن را بلد نبودیم. خلاصه یک جای کار می لنگید.

نمی دانم و شاید تو هم ندانی اما حدس می زنم عاشق بودن را بلد نبودیم. شاید مشکل ذاتی است و شاید اکتسابی. باید عشق را می آموخیتم و نشد.

چرا به هم نمی رسیم؟ می دانم که هستی، کجایش را نمی دانم اما ... هستی. پس چرا به هم نمی رسیم؟

شاید آن قدر مغروریم که از ابراز علاقه شرم داریم یا شاید آن قدر ترسوییم که از عشق ورزیدن می ترسیم.

و شاید دروغ گفتن را بلد نبودیم، اینکه تو اولین و آخرین و تنهاترین و زیباترین معشوق من هستی.

و شاید مشکل اینجا بودن... ما فقط قدم زدن با تنهاییمان را بلد بودیم، وقتی که تنها می شدیم، غصه داشتیم یا عاشق می شدیم، عاشقانه قدم می زدیم و معلوم نبود و معلوم نیست که الان تنها در کدام خیابان، کدام کوچه و کدام پس کوچه قدم می زنی. مهم نیست عشق در نرسیدن است، بدان همواره دوستت داشتم و دارم.

پی نوشت: کمی عاشقانه ی معقول

پی نوشت2: ما خیلی چیزها را بلد نبودیم.