تو نباشی غم دلواپسی کجا ببرم

تو نباشی به کدامین سبب جنون بخرم

شب هجران من از روز ازل تا ابد است

تو نباشی من از این شب به چه سویی گذرم

غرق بیداری ام و روز و شبش باکی نیست

تا نیایی به خدا خواب نیاید به سرم

آنقدر گشته ام و باز تو پیدا نشدی

که در این مهلکه تا روز جزا در سفرم

ترسم از ظلمت و از روز جزا نیست که من

من به آینده ی تاریک خودم می نگرم

پی نوشت: خیلی دوست دارم شعر بگم، اما کم پیش میاد این اتفاق بیفته. البته شاید هم نشه بهش شعر گفت، شاید بشه اسمش رو حرف دل یا هر چیز دیگه گذاشت اما بضاعتم همینه.