نمی دانی چقدر دوستت دارم. خودم هم نمی دانم چقدر دوستت دارم و این به معنای کم بودن عشقم نیست که برعکسش، آنقدر زیاد است که نمی دانم چه اسمی برای این حجم از عشق بگذارم و چه کلمه ای را به کار برم که حقش را ادا کند. نمی دانم شاید آن کلمه بی نهایت باشد، شاید هم نه و اصلا زیاد مهم نیست، که مهم این است عشق وجود دارد و عشق من به تو وجود دارد و زنده است اما عشق تو به من چطور؟ اصلا اشتباه گفتم. تو نه تنها نمی دانی چقدر دوستت دارم، حتی نمی دانی که من هستم، که من گوشه ای در این شهر هر روز به تو فکر می کنم، که هر روز منتظرم کارهای نداشته ام تمام شود و به تو فکر کنم و با یاد تو خیالبافی. چه دوری از من و چه نزدیک است عشق تو به من. آیا عشق همین است؟ دلیل نزدیک کردن آدم ها به هم. آنچه مرا به تو نزدیک کرده چیست؟ زیبایت، در حالی که تو را از نزدیک ندیده ام، ثروتت، در حالی که نمی دانم چقدر است، عقایدت، در حالی که نمی دانم چیستند؛ واقعا چه چیز تو را اینقدر به من نزدیک کرده که برایت اشک می ریزم؟ آیا علتش تنهایی خودم است؟ نمی دانم. اصلا مگر من قبل تر هم تنها نبوده ام؟ آیا این احساس، هوس است؟ نه آدم ها برای هوسشان گریه نمی کنند و اگر آدم ها هم این کار را کنند من انجامش نمی دهم. شاید آدم ها را نشناسم اما خودم را چرا. اصلا مگر من برای هوس هایم می نویسم؟ یک لحظه صبر کن، همه ی این ها به کنار، من مهم ترین استدلال را برای خودم می آورم، من می خواهم تو عشق باشی نه هیچ چیزِ دیگر، نفس باشی نه هوس، من می خواهم تو هوس نباشی و مگر به غیر از من کسِ دیگری هم مهم است؟ من راضی، خدا راضی و شاید تو هم راضی! خواستم این اولین مساله را با خودم حل کنم. این قدم اول است. حالا یک قدم به تو نزدیک ترم.
پی نوشت: قدم اول خیلی مهمه.
پی نوشت 2: همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد