به زودی با معرفی و بررسی دو فیلم مورد علاقه ام، این بخش رو شروع می کنم. به این دلیل از واژه های معرفی و بررسی استفاده کردم چون منتقد حرفه ای نیستم (و دوست هم ندارم که باشم) و فقط عاشق سینمام. البته خیلی عاشق و در آینده شاید کمی هم بیش تر. این دو فیلم دربند، پرویز شهبازی، 2012 و زندانیان، دنیس ویلنوو، 2013 هستند.
درباره ی بررسی دربند
بررسی رو زیاد طولانی و باز کردم، ابتدا بیش تر قصد
دفاع از فیلم را داشتم اما در نهایت سعی کردم در کنارش یک بررسی کلی هم از فیلم داشته
باشم تا خواننده اگر حوصله نداشت نقد دیگری را بخواند، همین نوشته به
طور کلی ارضایش کند. شبیه این نقد درباره ی دربند زیاد نوشته شده که
طبیعی است، چون بخشی از درک ما از فیلم ها شبیه هم هستند.
در صورت امکان دربند را از فیلیمو یا نماوا یا به صورت قانونی دریافت کنید و ببینید.
از وقتی که سعی کردم تفکر خودم را داشته باشم، تمام توانمو به کار گرفتم که فکر نکنم حق منم یا حق همیشه با منه. سعی کردم در مسائل و مشکلاتِ حتی شخصیم، خودم رو جای طرف مقابلم بذارم و ببینم اگه من بودم در اون شرایط چه می کردم. نمیگم بد رفتاری نکردم که اتفاقا زیاد رفتار بد از خودم نشون دادم اما حداقل بعدش نشستمو فکر کردم کارم درست بوده یا نه؟ اگه من جای اون بودم، آیا رفتار بهتری داشتم؟ می دونم ممکنه این درست ترین راه حل نباشه اما برای من درست ترین و ممکن ترین راه حله.
خیلی از وبلاگ نویسان سه بخش: فیلم - موسیقی - کتاب رو در وبلاگشون دارن و من هم به زودی سه بخش: فیلم - موسیقی - نما رو به وبلاگم اضافه می کنم (چیزی که از همون اوایل هم قصدش رو داشتم). سعی می کنم فقط اسم یا توضیح کوتاه نباشه و چیز جدیدی هم توی این بخش وجود داشته باشه. (منظورم بخش فیلم هاست)
حالا اگه عاشق کسی شدیم که هم کفومون نبود، چیکار کنیم؟ اصلا من بازم می خوام با کبوتر پرواز کنم، نمیشه؟ می خوام بزنم به سیم آخر. بی خیالِ رسمایِ کلیشه ایِ دنیا...
نمی دانی چقدر دوستت دارم. خودم هم نمی دانم چقدر دوستت دارم و این به معنای کم بودن عشقم نیست که برعکسش، آنقدر زیاد است که نمی دانم چه اسمی برای این حجم از عشق بگذارم و چه کلمه ای را به کار برم که حقش را ادا کند. نمی دانم شاید آن کلمه بی نهایت باشد، شاید هم نه و اصلا زیاد مهم نیست، که مهم این است عشق وجود دارد و عشق من به تو وجود دارد و زنده است اما عشق تو به من چطور؟ اصلا اشتباه گفتم. تو نه تنها نمی دانی چقدر دوستت دارم، حتی نمی دانی که من هستم، که من گوشه ای در این شهر هر روز به تو فکر می کنم، که هر روز منتظرم کارهای نداشته ام تمام شود و به تو فکر کنم و با یاد تو خیالبافی. چه دوری از من و چه نزدیک است عشق تو به من. آیا عشق همین است؟ دلیل نزدیک کردن آدم ها به هم. آنچه مرا به تو نزدیک کرده چیست؟ زیبایت، در حالی که تو را از نزدیک ندیده ام، ثروتت، در حالی که نمی دانم چقدر است، عقایدت، در حالی که نمی دانم چیستند؛ واقعا چه چیز تو را اینقدر به من نزدیک کرده که برایت اشک می ریزم؟ آیا علتش تنهایی خودم است؟ نمی دانم. اصلا مگر من قبل تر هم تنها نبوده ام؟ آیا این احساس، هوس است؟ نه آدم ها برای هوسشان گریه نمی کنند و اگر آدم ها هم این کار را کنند من انجامش نمی دهم. شاید آدم ها را نشناسم اما خودم را چرا. اصلا مگر من برای هوس هایم می نویسم؟ یک لحظه صبر کن، همه ی این ها به کنار، من مهم ترین استدلال را برای خودم می آورم، من می خواهم تو عشق باشی نه هیچ چیزِ دیگر، نفس باشی نه هوس، من می خواهم تو هوس نباشی و مگر به غیر از من کسِ دیگری هم مهم است؟ من راضی، خدا راضی و شاید تو هم راضی! خواستم این اولین مساله را با خودم حل کنم. این قدم اول است. حالا یک قدم به تو نزدیک ترم. پی نوشت: قدم اول خیلی مهمه. پی نوشت 2: همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
از تنم تا تنش یک وجب بود وقت چسبیدن ِ لب به لب بود عقل امّـا جدایی طلب بود بود! امـّـا دخالت نمی کرد!
عشق ِ من ، لکه ی دامنش بود من حواسم به پیراهنش بود او حواسش به مرز تنش بود بود! امــّا رعایت نمی کرد!
آن شب از جان مستم چه میخواست دست او روی دستم چه میخواست وسوسه از شکستم چه میخواست تف بر این ارتجاعِ صعودی!
دستش افتاد در موج مویم پاره شد جامه از رو به رویم! مانده ام از چه چیزی بگویم! آه یوسف! تو دیگر که بودی ...
عقل میگوید : « این کار زشت است » عشق میگوید : « این سرنوشت است ! اولین درب های بهشت است آخرین دکمه های لباســش ! »
باز کردم ! رسیدم به آتش ! آتش ، امّــا برای سیاوَش ! خیره در سرخی ِ التماسش غرق در آبی ِ چشم هایش من حواسم به او ... او حواسش ... آخرین دکمه های لباسش ... آخرین دکمه های لباسش ...
فیلم سیگار کشیدن و مشروب خوردن مرلین مونرو صدها هزار دلار فروش می رود. آدامس جویده شده ی الکس فرگوسن هم صدها هزار دلار فروش می رود. قرآن مطلا هم میلیاردها تومان می ارزد و به فروش خواهد رفت. فرقی نمی کند مرلین مونرو را دوست داشته باشی یا نه، الکس فرگوسن برایت مهم باشد یا نه و مسلمان باشی یا نه. کار احمقانه، احمقانه است. دنیا انگار دنیای احمق هاست و در دنیای احمق ها، اتفاقا دانایان، احمق پنداشته می شوند. در دنیای احمق ها همه چیز وارونه است و هیچ چیزی سر جایش نیست. احمق ها حکومت می کنند، احمق ها حال می کنند و احمق ها به احمق ها اعتراض می کنند. امروز در دنیا مواجهیم با دانشمندانِ احمق، هنرمندان احمق، حاکمان احمق و از همه بدتر مردم احمق که خود را دانایِ کل و بقیه را نادان می دانند. از علم به جهل رسیدن طبیعیه اما از جهل به علم رسیدن نه. آیا بشر می تونه دوباره به حالت طبیعیِ خودش برگرده؟
فرزندِ آدم را با فخر فروشی چه کار! او که در آغاز نطفه ای گندیده و در پایان مرداری بدبوست نه می تواند روزی خویش را فراهم آورد و نه مرگ را از خود دور نماید...