روز هایم تکراری شده اند، خالی از علاقه، عاری از احساس و دلم لک زده برای دیدنت، برای تماشا کردنت. دیگر نمی دانم چقدر باید انتظارت را بکشم. از حالا دنیا دو روز است، روزهای تکراری و روزی که تو را در آغوش می گیرم.
فرزندِ آدم را با فخر فروشی چه کار! او که در آغاز نطفه ای گندیده و در پایان مرداری بدبوست نه می تواند روزی خویش را فراهم آورد و نه مرگ را از خود دور نماید...