زندگی شد من و یک سلسله ناکامی ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی ها
بس که با شاهد ناکامیم الفت ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی ها
شهریار
گفتم: دوستت دارم.
گفت: چقدر؟
گفتم: به اندازه ای که تنهاییت را پر کنم.
گفت: اگر می دانستی چقدر تنهایم، این حرف را نمی زدی.
گفتم: به اندازه ی تنهاییت، دوستت دارم. باور کن.
پی نوشت: دائما بد شانسی میارم.
پی نوشت2: کجاست شانس های بزرگ، بعد از بد شانسی های کوچک و بزرگ.