او: گالری گوشیم باز نمیشه؟
من: گوشیت گلکسیه؟
او: نه. هواویه.
من: نمی دونم دلیلشو.
پس از ماه ها دیده بودمش، آنقدر هیجان زده بودم که تمام کارها و تمام حرف هایی که می خواستم انجام بدهم و بزنم را فراموش کردم. این دومین گفتگوی ما بعد از سلام علیک مختصرمان در آن روز بود. باور کردنی نیست. می دانم احمقانه است. ولی ای کاش خیلی زود دوباره ببینمش تا باز از این حرف های احمقانه بزنم. حرف زدن با او و کنارش بودن، هر چند به مسخره ترین و بچه گانه ترین و احمقانه ترین شکل ممکن باز هم لذت بخش است، هر چند کوتاه؛ این یک نگاه حداقلی است، حداقل می بینمش و هم کلامش می شوم، همین هم خوب است... خیلی خیلی خوب. لااقل برای منِ قانع.
پی نوشت: این او را اشتباه برداشت نکنید. این ماجرا فرای عشق است. عشق به جای خودش. او کس دیگری است که هنوز مرا نفهمیده.